[وقتی عاشق یه روانی بودی…]پارت ۱
نور خیرهکننده لامپهای اتاق درمان، فضایی سرد و بیروح را ایجاد کرده بود. دیوارهای سفید و خالی از هر گونه تزئینی، احساس سردی و تنهایی را دوچندان میکرد.
هان، که همیشه آروم و متفکر بود، امروز حال و هوای دیگری داشت. چشمانش، که معمولاً پر از درک و امید بودند، حالا درخشش عجیبی داشتند. به دیوار تکیه داده بود و توی دنیای خودش غرق شده بود.
ساکت و اروم بود …. اما نه از درون… توی وجودش دو نیروی تاریکی و روشنایی در حال کلنجار با هم بودن … تاریکی هان به خاطر تنها یه نفر جلوش رو گرفته بود الان مهار شده بود …. نمیخواست بیمار دیگه رو کنار اون دختر ببینه اون فقط و فقط میخواست تا اون دختر برای همیشه مال خودش باشه … اما در نهایت تصمیمش رو گرفت با تنها چیز برنده ای که توی اون اتاق خلوت پیدا میشد …. به سمت اتاق یکی از بیمار ها حرکت کرد…
داشتی به هان فکر میکردی اون بیمار برات خاص بود … خیلی خاص … دروغ گفته بودی اگه بگی فقط به چشم بیمار میبینیش اون پسر جذبه ای داشت که هیچکس نداشت … حتی اسمش هم باعث میشد قلبت دیوونه بار بتپه اما قبل از اینکه جلسه درمانیت با هان شروع بشه، صدای فریادهایی از بیرون یا دقیق بگم از اتاق بیمارت به گوش رسید.
"هان!" "تمومش کن"
قلبت به شدت میکوپید. به سمت در دویدی و در رو باز کردی. صحنهای که دیدی، وحشتناک بود… باور نمیکردی که اون هان باشه ولی بود.
هان، با چهرهای که توش ترکیبی از خشم و جنون موج میزد، یکی از بیمار ها رو به زمین انداخته بود. خون روی دیوارها،زمین و صورت هان پاشیده شده بود و صدای وحشت و ترس در اتاق پیچیده بود.
"
"هان٫تمومش کن!" با صدای بلندی فریاد زدی ، اما اون توی دنیای دیگه ای بود، دنیایی که هرگز نمیخواستی اون رو ببینی.
اون با دست های خونی٫ به قربانیش نگاه میکرد. در چشمانش چیزی بود که من نمیتوانستم آن را درک کنم: یک نوع قدرت و تسلط.
با تمام سرعت به سمتش رفتی … و جسمش رو در آغوش گرفتی و اروم چاقو رو از دستش بیرون کشیدی …. اما تو تنها کسی نبودی که به اون بغل نیاز داشت … هان هم بود بغل تو براش مثل مسکن بود ….
پسرک هم اروم سرش رو توی گردنت فرو کرد…”ات…من نمیخواستم اینجوری شه ولی اون عوضی …”
ات: اصلا مهم نیست … من و تو باهمیم… من هیچوقت تو رو تنها نمیذارم …
هان از بغلت جدا شد و به چشمای درخشانت خیره شد….”قول میدی؟ قول میدی پیشم بمونی؟”… “معلومه که میمونم تا هر وقت که تو بخوای”
هان، که همیشه آروم و متفکر بود، امروز حال و هوای دیگری داشت. چشمانش، که معمولاً پر از درک و امید بودند، حالا درخشش عجیبی داشتند. به دیوار تکیه داده بود و توی دنیای خودش غرق شده بود.
ساکت و اروم بود …. اما نه از درون… توی وجودش دو نیروی تاریکی و روشنایی در حال کلنجار با هم بودن … تاریکی هان به خاطر تنها یه نفر جلوش رو گرفته بود الان مهار شده بود …. نمیخواست بیمار دیگه رو کنار اون دختر ببینه اون فقط و فقط میخواست تا اون دختر برای همیشه مال خودش باشه … اما در نهایت تصمیمش رو گرفت با تنها چیز برنده ای که توی اون اتاق خلوت پیدا میشد …. به سمت اتاق یکی از بیمار ها حرکت کرد…
داشتی به هان فکر میکردی اون بیمار برات خاص بود … خیلی خاص … دروغ گفته بودی اگه بگی فقط به چشم بیمار میبینیش اون پسر جذبه ای داشت که هیچکس نداشت … حتی اسمش هم باعث میشد قلبت دیوونه بار بتپه اما قبل از اینکه جلسه درمانیت با هان شروع بشه، صدای فریادهایی از بیرون یا دقیق بگم از اتاق بیمارت به گوش رسید.
"هان!" "تمومش کن"
قلبت به شدت میکوپید. به سمت در دویدی و در رو باز کردی. صحنهای که دیدی، وحشتناک بود… باور نمیکردی که اون هان باشه ولی بود.
هان، با چهرهای که توش ترکیبی از خشم و جنون موج میزد، یکی از بیمار ها رو به زمین انداخته بود. خون روی دیوارها،زمین و صورت هان پاشیده شده بود و صدای وحشت و ترس در اتاق پیچیده بود.
"
"هان٫تمومش کن!" با صدای بلندی فریاد زدی ، اما اون توی دنیای دیگه ای بود، دنیایی که هرگز نمیخواستی اون رو ببینی.
اون با دست های خونی٫ به قربانیش نگاه میکرد. در چشمانش چیزی بود که من نمیتوانستم آن را درک کنم: یک نوع قدرت و تسلط.
با تمام سرعت به سمتش رفتی … و جسمش رو در آغوش گرفتی و اروم چاقو رو از دستش بیرون کشیدی …. اما تو تنها کسی نبودی که به اون بغل نیاز داشت … هان هم بود بغل تو براش مثل مسکن بود ….
پسرک هم اروم سرش رو توی گردنت فرو کرد…”ات…من نمیخواستم اینجوری شه ولی اون عوضی …”
ات: اصلا مهم نیست … من و تو باهمیم… من هیچوقت تو رو تنها نمیذارم …
هان از بغلت جدا شد و به چشمای درخشانت خیره شد….”قول میدی؟ قول میدی پیشم بمونی؟”… “معلومه که میمونم تا هر وقت که تو بخوای”
۶۴۹
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.